سرآغاز
ما ایرانیان در غوغای پنجاه و هفت، از دست شاهی که معتقد بودیم مستبد و خودکامه است افسارمان را بازگرفتیم؛ ولی همزمان و در کمال بی خردی سپردیم به دست الله، آن هم توسط دلالهای فاسد و دزد و دژخیمش. در مثلث استوار و پر معنی ِ خدا- شاه- میهن، خدایش را که از قرن ها پیش نابخردانه با الله تاخت زده بودیم و یا الله بر ما تاخته بود و خودش را تحمیل کرده بود( فرقی نمی کند، نتیجه یکی بود). اما زمانی که شاه را به تبعید فرستادیم و آن مثلث از هم گسیخت، آنوقت میهن یعنی در حقیقت ملت، تنهای تنها شد و کاسهء چکنم چکنم بدست گرفت. او مانده بود و الله. هیچ حائلی هم میان این دو نبود. میهن شده بود شبیه قفسی که در آن یکنفر با گرگ همخانه بود. درماندگی و بیچارگی فرد در چنین وضعیتی به حدی است که آرزو می کند ای کاش سقف این خانه بر سرش خراب شود شاید که نجات یابد. در نبرد خدا- شاه- میهن، در هر صورت این میهن( ملت) بود که سرش بطور جدی کلاه رفت.
اما ملت خیلی زود از سرگیجه بیرون آمد و تصمیم گرفت تکلیفش را با این خدا هم روشن کند. ما در سراسر تاریخ دراز دامن این سرزمین میان سلطان و حاکمی مستبد از یک طرف و وکلای الله از سوی دیگر، مثل توپ تیپا خورده ایم. در چنینی شرایطی که به طول و قدمت تاریخ ما دوام آورده است، ما همواره در به در به دنبال یکجور ناجی گشته ایم که یا دارای وهم کیانی بوده باشد و یا مستقیماً به موهوم متصل باشد. ما هیچ گاه صاحب اختیار و انتخاب نبودیم. خودمان را باور نکردیم و کماکان در ساحت اسطوره و امرقدسی بسر برده ایم.
از شاه که گذشتیم، اما برای گام نهادن به ساحت انسان مدرن باید خدا به معنی مرجع و زمامدار را هم دست به سر کنیم. برای رسیدن به خودمان، برای رسیدن به بلوغ هیچ راه دیگری وجود ندارد. باید زمین سفت و سخت زیر پای خود را باور کنیم و به جای پرسه زدن در آسمان ها، توی آزمایشگاه به دنبال حقیقت بگردیم. امروز حقیقت روشن دانش بشری، هدف زندگی را که همانا ساختن و پیشرفت و رفاه و شادیست بر ما آشکار ساخته است. دیگر فریب نمایندگان جورواجور خدا را نخواهیم خورد. خاتمهء قصهء خدا، بطریق اولی تخته کردن در دکان آخوند هم هست.